مرثیهای برای طبیعت/ پشت شهرها دریایی است لا به لای ویلاها جنگلی
به گزارش عصر صادق ،خیلی سال نیست که ملکالشعرای بهار سرود: «دریا بنفش و مرز بنفش و هوا بنفش/ جنگل کبود و کوه کبود و افق کبود» حالا اگر همین بهار با ملک الشعرا بنشینید توی ماشین و از آن سر مازندران برانید تا این سر گیلان، آن هم در جادهای که فقط دویست سیصد متر با دریا فاصله دارد، فکر نمیکنم دریا و جنگلی ببیند و بجا بیاورد. دریا پشت مراکز تفریحی ارگانهای مختلف که برای «رفاه حال پرسنل زحمتکش» ساختهاند پنهان است و جنگل لا به لای ویلاها. راستی دریا کجاست؟ بچهها بیتاب دیدنش هستند:
– نگاه کن پسرم آخر این کوچه دریاست!
– کو من که ندیدم.
– صبر داشته باش آخر این مجتمع حتماً باز کوچهای هست.
ساحل فریدونکنار
از کوچهای میپیچیم سمت دریا اما بازهم خبری از دریا نیست؛ یکی دو جا قلیان کرایه میدهند، یکی دو نفر برای عکس گرفتن اسب میگردانند. کنار پرچینهایی که مرز یک مجتمع رفاهی است، بازار روسری و مانتو فروشی هم گرم است. بلالی و چایی و جگرکی هم میدانند کجا بساط کنند. نگران نباشید چیپس و پفک و پف فیل هم هست. دیگهای آش هم دارند یکی یکی میرسند. چرخ و فلکی هم با آن زنگوله گوش نوازش حسابی مشغول است و وقت سر خاراندن ندارد.
– آقا اینجا همیشه این طور شلوغه یا به خاطر سیزده بدره؟
– نه جانم اینجا همیشه سیزده بدره.
با خودم شعر بهار را زمزمه میکنم: «کز سبزه و بنفشه و گلهای رنگ رنگ/ گویی بهشت آمده از آسمان فرود/ جای دگر بنفشه یکی دسته بدروند/ وین جایگه بنفشه به خرمن توان درود» کیسهای برمی دارم و به احترام بهار دست به کار میشوم؛ لیوانهای چای و کاسههای یک بار مصرف آش را جمع میکنم، بطری آب و شیشه شکسته و طناب و لنگه دمپایی و… کمی که دور و بر خودم میچرخم یک کیسه بزرگ زباله کاسب میشوم. کمی آن طرفتر چند خانواده دور هم نشستهاند و میخورند و پرت میکنند: «وای خدا چقدر خوشمزه بود ترکیدم. نیست یه کاسه دیگه به ما بدین؟»
پای زیلوی بزرگی که پهن کردهاند مینشینم و کاسه بشقابهای پلاستیکی را با آن منظره دلخراشی که دارند جمع میکنم و له میکنم روی بقیه زباله ها. کاسه دیگری پرت میشود جلوی پایم. برمی دارم. لیوان دیگری پرت میشود. برمیدارم. بلند میشوم که یعنی اگر زباله هست یکجا بدهید: «دستت درد نکنه دیگه آشغال نداریم» یعنی برو مزاحم نشو. مردی که مثل امپراتور روم به آرنجش تکیه داده و شکمش را میمالد و قلیانش قل قل میکند و از سوراخهای بینی اش دو ستون دود بیرون میدهد، پشت سرم میگوید: «جوان به این قد و بالا آشغال جمعکن شده کار کجا بود.»
لحظهای تصمیم میگیرم بروم جلو، کارت خبرنگاری ام را نشانش بدهم. شاید این طور معنی کارم را بفهمد و خجالت بکشد و… پشیمان میشوم. این کار معنی دیگری هم دارد؛ اینکه من از حرف او بدم آمده و از اینکه رفتگر نامیده شدهام. در نهایت شاید عذرخواهی هم بکند اما نه برای اینکه طبیعت را با زباله تزئین کرده، بلکه برای آنکه به خبرنگاری گفته رفتگر. به خودم میگویم اگر ملکالشعرای بهار هم اینجا بود رفتگر میشد پس سرت را پایین بینداز و کارت را بکن!
باران ببار و سیلاب شو مگر این بساط را تو برچینی. مثلاً آمدهایم نحسی را به در کنیم اما یادمان میرود آن نحسی و بلایی که بر سر طبیعت میآوریم به خودمان برمی گردد. نه روز طبیعت که هر روز ما سیزده به در است و نحسی به در و دشت بردن و گره در کار سبزهانداختن.
رفتگران طبیعت
حتماً این روزها گذرتان به دریا و جنگل و کوه و رودخانه افتاده و دیدهاید چطور طبیعت آلوده شده. لابد هراز را دیدهاید که چطور فاضلاب رستورانها و زباله هزاران هزار مسافر بیمارش کرده. کارخانهها و معادن دور و برش را هم لابد دیدهاید. به هر جادهای که میرانید و دامنه هر کوهی که میبینید انگار تک تک بوتهها را در نایلون پیچیدهاند. جنگلها را کچل کرده ایم و برکهها و تالابها را مریض. اما خیلیها هم هستند که جور بقیه را میکشند و مثل زنبورهای کارگر یکسره مشغول تمیزکاری اند. خیلیهای شان تحصیلکردهاند از دکتر و مهندس بگیر تا مغازه دار و صنعتگر. اسم شان را هم گذاشتهاند «رفتگران طبیعت» در همه استانها هم مشغولاند. خب بیایید هر کسی وظیفه خودش را بخوبی انجام دهد؛ من و شما پوست شکلات و کیسه فریزر پر از آشغال و لیوان یک بار مصرف چایی مان را از شیشه اتومبیل بیرون میاندازیم، رفتگران طبیعت هم جمع اش میکنند. چطور است؟
چند روز پیش گروهی از رفتگران طبیعت را در حاشیه اتوبان قزوین- زنجان دیدم. با فاصله از هم میرفتند و دست هر کدام شان کیسه بزرگ زباله بود. میایستم و برای یکی که نزدیکتر است دستی تکان میدهم که بایستد: «خیلیها فکر میکنند طبیعت دوستی و پاکیزه و سالم نگهداشتن محیط زیست یک جور فانتزی است. به این کیسه زباله نگاه کنید! نیم ساعت بیشتر نیست داریم کار میکنیم. آخر یک شهروند متمدن چرا باید اینقدر بیتوجه به اطرافش باشد؟ حیف نیست طبیعت به این زیبایی را کثیف کنیم.»
مسعود ترم آخر جامعه شناسی دانشگاه تهران است. او عضو یکی از گروههای رفتگران طبیعت است که هر از چندگاهی با قرار در فضای مجازی کیسههای شان را برمیدارند و به تمیزکاری میروند. میگوید آنقدر کپههای جورواجور آشغال کنار جادهای دیده که حالا میتواند برای هر کدام شان داستانی بنویسد: «اینجا را نگاه کن! از تهران که راه افتادهاند تا اینجا حسابی تخمه شکستهاند و شکلات هم خوردهاند. میتوانم بگویم بچهای توی ماشین نبوده چون خبری از چیپس و پفک نیست. حسابی هم به فکر تمیز ماندن ماشین بودهاند. پوست تخمه را خیلی با دقت توی کیسه ریختهاند. اینجا هم کوکو سبزی نوش جان کردهاند و بعد هم چایی و دو تا نارنگی و سیگار و یک مشت هم پسته. باید یک زوج جوان باشند. روز قبل اش هم ماشین را بردهاند کارواش و حسابی به همه چیز رسیدهاند. روزی ما را هم اینجا گذاشتهاند. دست شان هم درد نکند.»
پرشیای سفیدی سرعتش را کم میکند. شیشه پایین میآید «مای بیبی» مچالهای پرت میشود کنار جاده، پشت سرش هم یک مشمای مشکی که در حال ترکیدن است. مسعود میگوید: «فکرش را نکن برش میدارم. مسأله این است که فکر میکنیم وقتی خانهایم بیرون خانه به ما مربوط نیست. وقتی هم توی ماشین هستیم، بیرون ماشین به ما ربطی پیدا نمیکند. مای بیبی بوی بدی دارد. باید از ماشین انداخت کنار اتوبان! نمیدانیم از هر دست که بدهیم از همان دست میگیریم. طبیعت هم خوب بلد است با ما چکار کند!»
جادهای غم انگیز
بهار دوباره در گوشم زمزمه میکند که: «کوه از درخت گویی مردی مبارز است/ پرهای گونه گون زده چون جنگیان به خود/ اشجار گونه گون و شکفته میان شان/ گلهای سیب و آلو و آبی و آمرود» از اتوبان جدا میشویم و میپیچیم سمت بیجار. جای پرهای گونه گون پرندگان که گویی بر کلاهخود مردان جنگی میدرخشد، تک درختی اگر هست شاخههایش را با مشمای رنگ رنگ تزئین کردهاند و بوتهها را انگار که دشت گلخانه باشد در نایلون پیچیدهاند. یاد مسعود میافتم و اینکه از هر دست بدهی از همان دست میگیری؛ تا همین چند دهه پیش به این شهر کوچک انبار غله ایران میگفتند اما حالا قدم به قدمش روستای ویرانی است که روح زندگی انگار قرنها پیش در آن مرده است. سهراب به جای آنکه بسراید: «پشت دریاها شهری است» باید مینوشت: «پشت شهرها دریایی است، لا به لای ویلاها جنگلی…
محمد مطلق/روزنامه ایران